
حواری
۱ هفته پیش
سرگذشت ۱۱ قسمت یازدهم
خداخواست ومن یکسال بعداز ازدواج باردارشدم.خدابهمون دوتاپسر دوقلو داد...
زندگیمون شیرینترشد وهردوشون زود تودلم همه جابازکردن تا جایی که بابام دیگه خونشون نمیرفت وکناردستم کمکم میداد برای بچه داری...کبری میومدم وغذا وکارای دیگمو میکرد.طولی نکشید که بابام اینا خونشونو فروختن واومدن کنار اپارتمان ما خونه خریدن...
شوهر خالم همون که خاله م که پیشش بودم...توی تصادف فوت کرد وخالمو تنهاگذاشت مرد خوب ومهربونی بود.خالم بعداز رفتنش افسردگی گرفت و کمتر میدیدمش...
خواهر وبرادرامم خداروشکر زندگیشون خوب بود و راضی بودن...منم واقعا خوشبخت بودم...
با دوستام ی وقتایی قرار میزاشتیم وهمو میدیدم.برای عروسیمم دعوتشون کردم واونا اومدن.اما با اومدن دوقلوها کمتر میرفتم دیدنشون.کمی که بزرگترشدن بهترشد ورفت امد داشتیم...
تا اینکه ۳۵ سالگی با دوتا پسرشیطون وپر شر وشور دوباره باردار شدم وخدا ی دختر بهم داد...بقدری شیرین بود و عزیز که نگو...
فرشادم همش میگفت خوشبختیمون تکمیل شده ...خداروشکر میکرد...
چون دیگه سنم بالا بود بچه دارنشدم وتمام وقتمو گذاشتم برای بچه هام رسیدگی به بی بی...بی بی هم سرگرم بچه هام بود.تو اون سالها حتی یکبارم پسراش از مادرشون خبری نگرفتن.هرچی هم تماس میگرفتم جوابمو نمیدادن...
بی بی کم کم علائم الزایمر داشت.بردمش دکتر بهش دارو داد...گفت دارو فقط روند بیماری رو کند میکنه...
بیشتر حواسم پیش بی بی بود.نمیزاشتیم بره بیرون و میگفتم ی وقت گم میشه.با بچه ها بازی میکرد حالش بهتربود.اما تا بچه ها خواب بودن وتنهامیشد میرفت توی فکر و منو نمیشناخت.خاطراتش با شوهرش یادش میومد و منتظر اومدن شوهرش از سر کاروپسراش از مدرسه بود.دلم براش میسوخت.اما نمیتونستم براش کاری کنم.دوباره پیگیرشدم پسراشو پیدا کنم اماجوابمو ندادن...تا اینکه بی بی تو سن ۸۹ سالگی سال ۹۹ فوت شد.با رفتنش خیلی تنهاشدم.
هیچ وقت نتونستم فراموشش کنم.محبتی ولطفی که بی بی درحقم کرد هیچ کدوم از خانوادمم برام نکردن.بی بی تنها کسی بود که راه درست روبرام روشن کرد وراه درست زندگی کردنو بهم یاد داد.هرگز از یادمنرفت.
روز دفن بی بی خیلی براش بی تابی کردم .انگاری دوباره مادرمو از دست داده بودم.تا مدتی توی خودم بودم و فرشاد وخانوادم کم کم از اون حالت درم اوردن اما با اینکه چندسالی از رفتنش گذشته هنوزم دلتنگشم وبیادشم...
سرهنگ یا خان عمو خوبمم که اصلا تنهام نزاشت توی روزای سخت زندگیم کنارم بود و ولم نکرد.حاج عمو بعداز ۲۵ سال خدمت منتقل شد شهردیگه.بعداز اینکه رفتن.دوسه باری برای دیدنش با فرشاد بچه ها رفتیم .از دیدنمون خیلی خوشحال شد ومیگفت واقعا با اومدن تو توی زندگیمون عموشدم.خیلی خاطر بچه هامو وفرشاد ومیخواد.هوامونو هم خیلی داره.بیشتروقتا توی هرکاری که مشورت میخوام و میخوام انجام بدم حاج عمو یکی از آدمای قابل اعتماد منه...
خداروشکر زندگیم با فرشادخوبه و داریم کنار هم بچه های شیطونمو بزرگ میکنیم...خداروشکرمیکنم که راهمو پیدا کرد وفرشاد رو دیدم و خانوادمو دوباره ازنو ساختم.رابطم با خانوادم خیلی خوبه وهمه ی اینارو مدیون بی بی هستم....
الهی که هیچ دختریاپسری از خانوادش دور نشه ،طرد نشه...
الهی هیچ وقت سایه ی پدرومادر از سربچه هاشون کم نشه...
الهی همه ی جوونا خوشبخت بشن وخدا آدم درستو توزندگیشون قراربده...
آمین یا رب العالمین...
پایان
خداخواست ومن یکسال بعداز ازدواج باردارشدم.خدابهمون دوتاپسر دوقلو داد...
زندگیمون شیرینترشد وهردوشون زود تودلم همه جابازکردن تا جایی که بابام دیگه خونشون نمیرفت وکناردستم کمکم میداد برای بچه داری...کبری میومدم وغذا وکارای دیگمو میکرد.طولی نکشید که بابام اینا خونشونو فروختن واومدن کنار اپارتمان ما خونه خریدن...
شوهر خالم همون که خاله م که پیشش بودم...توی تصادف فوت کرد وخالمو تنهاگذاشت مرد خوب ومهربونی بود.خالم بعداز رفتنش افسردگی گرفت و کمتر میدیدمش...
خواهر وبرادرامم خداروشکر زندگیشون خوب بود و راضی بودن...منم واقعا خوشبخت بودم...
با دوستام ی وقتایی قرار میزاشتیم وهمو میدیدم.برای عروسیمم دعوتشون کردم واونا اومدن.اما با اومدن دوقلوها کمتر میرفتم دیدنشون.کمی که بزرگترشدن بهترشد ورفت امد داشتیم...
تا اینکه ۳۵ سالگی با دوتا پسرشیطون وپر شر وشور دوباره باردار شدم وخدا ی دختر بهم داد...بقدری شیرین بود و عزیز که نگو...
فرشادم همش میگفت خوشبختیمون تکمیل شده ...خداروشکر میکرد...
چون دیگه سنم بالا بود بچه دارنشدم وتمام وقتمو گذاشتم برای بچه هام رسیدگی به بی بی...بی بی هم سرگرم بچه هام بود.تو اون سالها حتی یکبارم پسراش از مادرشون خبری نگرفتن.هرچی هم تماس میگرفتم جوابمو نمیدادن...
بی بی کم کم علائم الزایمر داشت.بردمش دکتر بهش دارو داد...گفت دارو فقط روند بیماری رو کند میکنه...
بیشتر حواسم پیش بی بی بود.نمیزاشتیم بره بیرون و میگفتم ی وقت گم میشه.با بچه ها بازی میکرد حالش بهتربود.اما تا بچه ها خواب بودن وتنهامیشد میرفت توی فکر و منو نمیشناخت.خاطراتش با شوهرش یادش میومد و منتظر اومدن شوهرش از سر کاروپسراش از مدرسه بود.دلم براش میسوخت.اما نمیتونستم براش کاری کنم.دوباره پیگیرشدم پسراشو پیدا کنم اماجوابمو ندادن...تا اینکه بی بی تو سن ۸۹ سالگی سال ۹۹ فوت شد.با رفتنش خیلی تنهاشدم.
هیچ وقت نتونستم فراموشش کنم.محبتی ولطفی که بی بی درحقم کرد هیچ کدوم از خانوادمم برام نکردن.بی بی تنها کسی بود که راه درست روبرام روشن کرد وراه درست زندگی کردنو بهم یاد داد.هرگز از یادمنرفت.
روز دفن بی بی خیلی براش بی تابی کردم .انگاری دوباره مادرمو از دست داده بودم.تا مدتی توی خودم بودم و فرشاد وخانوادم کم کم از اون حالت درم اوردن اما با اینکه چندسالی از رفتنش گذشته هنوزم دلتنگشم وبیادشم...
سرهنگ یا خان عمو خوبمم که اصلا تنهام نزاشت توی روزای سخت زندگیم کنارم بود و ولم نکرد.حاج عمو بعداز ۲۵ سال خدمت منتقل شد شهردیگه.بعداز اینکه رفتن.دوسه باری برای دیدنش با فرشاد بچه ها رفتیم .از دیدنمون خیلی خوشحال شد ومیگفت واقعا با اومدن تو توی زندگیمون عموشدم.خیلی خاطر بچه هامو وفرشاد ومیخواد.هوامونو هم خیلی داره.بیشتروقتا توی هرکاری که مشورت میخوام و میخوام انجام بدم حاج عمو یکی از آدمای قابل اعتماد منه...
خداروشکر زندگیم با فرشادخوبه و داریم کنار هم بچه های شیطونمو بزرگ میکنیم...خداروشکرمیکنم که راهمو پیدا کرد وفرشاد رو دیدم و خانوادمو دوباره ازنو ساختم.رابطم با خانوادم خیلی خوبه وهمه ی اینارو مدیون بی بی هستم....
الهی که هیچ دختریاپسری از خانوادش دور نشه ،طرد نشه...
الهی هیچ وقت سایه ی پدرومادر از سربچه هاشون کم نشه...
الهی همه ی جوونا خوشبخت بشن وخدا آدم درستو توزندگیشون قراربده...
آمین یا رب العالمین...
پایان
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

هواری ماهی

حواری مرغ

پاستیل نواری (۲ رنگ)

کباب تابهای ترش 2

کیک خیس کافی شاپی

کوکی زعفران و پسته
عکس های مرتبط